■●• آینه •●■

★★★ از نی وجود خود ، با یاد نیستان نواها سرداده ایم ... ★★★

■●• آینه •●■

★★★ از نی وجود خود ، با یاد نیستان نواها سرداده ایم ... ★★★

" سلام علیکم "

در این وبگاه سعی خواهد شد لحظات ناب گشت و گذار در کوچه باغهای عرفان ، در اختیار شما عزیزان قرار گیرد .
با ارادتی که به جناب شیخ اکبر محی الدین ابن عربی و حضرت مولانا داریم ، از بوستانشان خوشه چین خواهیم بود .

* پایدار و سر بلند و پیروز باشید *

● مجید شجاعی ●

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
مرداد ۹۵

       ★★★ بنام خداوند بخشاینده و مهرورز ★★★



■■■ سفرنامه روستای قلعه جوق سیاه منصور از توابع انگوران  زنجان ■■■



ماشین پژوی 206 آبی نفتی باجناقم دل جاده را می شکافت و پیش می تاخت . جاده بسیار پر پیچ و خم و خطرناک می نمود . پستی و بلندیهای پی در پی و پیچ های متوالی رانندگی را مشکل می کرد . هر چند به راننده که پایه یک داشت ، اطمینان داشتم ، اما باز دلهره امانم را بریده بود . تردد ماشینهای سنگین که برای معدن روی انگوران کار می کردند ، نیز مزید بر علت شده بود .


اول ماه مبارک رمضان سال 1393 بود و بنده با در دست داشتن حکم تبلیغ به روستای قلعه جوق می رفتم . هنوز راه درازی در پیش داشتیم . برای اینکه کمی از هول و ولای خودم بکاهم ، نقبی به گذشته زدم .


سوار بر بال خیال به سالهای دور جبهه سفر کردم . من در اولین اعزام ، بعنوان نیروی رزمی - تبلیغی حضور داشتم . اوایل دوران طلبگی من بود و تازه میخواستم شرح لمعتین را شروع کنم . اما شور لبیک گویی به فرمان امام کار خودش را کرد و یک دفعه چشم باز کردم دیدم دارم در شهر قیدار نبی ( خدابنده ) آموزش می بینم .


بعد از حدود دو ماه آموزش که بیشتر به دوره کماندویی می مانست تا آموزش مقدماتی حضور در جبهه ، به جبهه اعزام شدیم .


نیروهای رزمی - تبلیغی ، هم تبلیغ می کردند و هم نبرد . در دوره دوم اعزام بعنوان نیروی رزمنده آنهم در واحد تخریب که تازه با گرفتن نیرو به " گردان الرعد " تغییر نام داده بود ، مشغول شدم . حالا بماند که چه اتفاقاتی برایم افتاد و چه دسته گلهایی را از دست دادیم و داغشان تا ابد در دلم تازه است ...


پس من چندان آدم بی تجربه ای نبودم !


اما در این سفر ، اضطرابی سخت دلم را می فشرد . رانندگی بی محابای باجناقم نیز این ترس و اضطراب را بیشتر می کرد .


بالاخره به سه راهی ابراهیم آباد رسیدیم . تابلویی توجهمان را جلب کرد که ادامه مسیر را نشانمان می داد . نزدیک شده بودیم .


با شماره شورای محترم تماس گرفتم . گفته شد که :《 در ورودی روستا بعد از پل خانه عالمی ساخته اند که چند موتور در جلویش پارک شده است . آنجا توقف کنید و ما در خانه عالم هستیم . 》 .


ما کم کم وارد دنیای جدیدی می شدیم .


ناگهان خود را در بهشت با صفا و رضوانی بس زیبا و دل انگیز یافتیم . روستا در میان باغات وسیع و بسیار گسترده ای محاصره شده بود . انگار روستا نگینی بود که حلقه ی سبزی بدورش کشیده باشند . مات و مبهوت از این مناظر دلفریب وارد خانه عالم شدیم .


چند نفر مشغول کار بودند . یعنی داشتند اندازه می گرفتند و موکت پهن می کردند . در زمینی حدودا 85 متر ساختمانی بسیار زیبا احداث کرده بودند . با درب ماشین رو و حیاط مناسب و باغچه ای در یک گوشه آن . وارد که شدیم ، دیدیم یک پذیرایی بزرگ و دو اطاق خواب و آشپزخانه در انتظار ماست که بنحو خوبی موکت پوش شده است . اواخر کارشان بود . شورای محترم روستا و فرمانده پایگاه و دهدار وقت محترم و خادم مسجد با ما خوش و بشی جانانه کردند .


کیف و ساکمان را در گوشه ای گذاشتیم . بعد از مدت کوتاهی باجناق خدانگهداری گفت و من بدرقه اش کردم . او سوار توسن رهوارش راهی ماهنشان شد . لازم به ذکر است که ایشان محل کارش ماهنشان و محل سکونتش زنجان می باشد . من مانده ام که چگونه و چطور او هر روز این همه راه را میکوبد و این مسیر سخت را رفت و آمد می کند . خداوند از بلیات ارضی و سماوی حفظش فرماید .


خلاصه من ماندم با افرادی که نه آنها شناختی روی من داشتند و نه بنده ایشان را می شناختم . مقداری احوالپرسی و از هر دری سخنی بمیان آوردیم و کم کم من شیفته اخلاق ساده و پاک و بی آلایش آنها شدم .


ناگهان نوای دلکش قرائت آیات وحی از بلندگوی مسجد ، نشان داد که وقت ادای فریضه ظهر نزدیک می شود .


از منزل زدیم بیرون و راهی مسجد شدیم . چه مسجد زیبا و خوبی ! چه مسجد با برکتی که همه ی ایام سال درش به همت اهالی و خادم زحمتکش آن باز باز است . اهالی هر وقت دلشان خواست با خداوند سخن ساز کنند به این مکان مقدس می آورند . نام مسجد بنام نامی سومین خورشید منظومه محمدی ( ص ) ، یعنی امام حسین علیه السلام است . و چه علاقه ی عجیبی مردم روستا به امام حسین علیه السلام دارند . در محرم و صفری که آنجا بودم با چشمان خود عمق عشق و ارادت مردم به اهل بیت رسالت علیهم السلام ، مخصوصا امام حسین علیه السلام را دیدم .


وضو ساختیم و به نماز پرداختیم . در میان دو نماز ظهر و عصر ، خادم بزرگوار مسجد با چه خلوص نیت و حضور قلبی شروع به خواندن ادعیه و تعقیبات مربوطه نمود . واقعا" در آن نماز بود که احساس کردم در خانه ی خودم هستم و بهیچوجه بعد از آن دیگر احساس غریبی نکردم .


بعد از نماز خادم اطلاع داد که افطار در منزل شورای محترم دعوت هستیم . کم کم با اهالی آشنا می شدم و با خود می اندیشیدم که حالا چه چیزی برای ارائه به این مردم شریف داری ؟! چگونه شروع کنم و از کدام مطلب سخن ساز کنم که بتوانم رسالت خود را بنحو احسن انجام داده و جواب محبتهای بی آلایش اهالی را داده باشم ؟!


بعد از آن سعی کردم مطالب تازه و بروز آماده کرده و در اختیار این قشر فهیم و نجیب قرار دهم .


روزهای گرم و داغ تابستان یکی پس از دیگری سپری می شد و من غرق در گرمای محبت روستاییان بودم .


چه مراسمات بیاد ماندنی و جذابی آنجا برگزار شد ! هرچه به پایان ماه رمضان نزدیک میشدیم ، غم غریبی دلم را درهم می فشرد ...


 آن غصه این بود که چگونه می توان از این روستای پربرکت دل کند و راهی شهر شد ؟!


شهری که پر است از انسانهایی که نمی دانم چرا برایم غریبه اند و چرا چندین چهره دارند و چرا هزار زبان در کام ؟!


چاره ای نبود و با اتمام ماه مبارک با درد و دریغی در دل با اهالی وداع کردم و راه شهر در پیش گرفتم .



★ به علت فرصت کم و ضیق مجال به همین مقدار بسنده می کنم و اگر خواستید و خوشتان آمد باز هم از خاطراتم برایتان خواهم نوشت . ★



◆ پاینده باشید و مانا ، مجید شجاعی ، زنجان ، 29 امرداد ماه خورشیدی ، ساعت 2356 ◆

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
مجید شجاعی
۲۳
مرداد ۹۵

امام رضا علیه السلام :

قالَ لُقمانُ لاِبنِهِ: یا بُنَیَّ، لا یَنزِلَنَّ بِکَ أمرٌ رَضیتَهُ أو کَرِهتَهُ إلاّ جَعَلتَ فِی الضَّمیرِ مِنکَ أنَّ ذلِکَ خَیرٌ لَکَ. قالَ: أمّا هذِهِ فَلا أقدِرُ أن اُعطِیَکَها دونَ أن أعلَمَ ما قُلتَ إنَّهُ کَما قُلتَ. قالَ: یا بُنَیَّ، فَإِنَّ اللّه َ قَد بَعَثَ نَبِیّاً، هَلُمَّ حَتّى نَأتِیَهُ فَعِندَهُ بَیانُ ما قُلتُ لَکَ. قالَ: اِذهَب بِنا إلَیهِ. قالَ: فَخَرَجَ وهُوَ عَلى حِمارٍ، وَابنُهُ عَلى حِمارٍ، وتَزَوَّدوا ما یُصلِحُهُم مِن زادٍ، ثُمَّ سارا أیّاماً ولَیالِیَ حَتّى تَلَقَّتهُما مَغارَةٌ، فَأَخَذا اُهبَتَهُما لَها، فَدَخَلاها فَسارا ما شاءَ اللّه ُ أن یَسیرا حَتّى ظَهَرا وقَد تَعالَى النَّهارُ، وَاشتَدَّ الحَرُّ، ونَفَدَ الماءُ وَالزّادُ، وَاستَبطَئا حِمارَیهِما، فَنَزَلَ لُقمانُ ونَزَلَ ابنُهُ، فَجَعَلا یَشتَدّانِ عَلى سَوقِهِما. فَبَینا هُما کَذلِکَ إذ نَظَرَ لُقمانُ أمامَهُ، فَإِذا هُوَ بِسَوادٍ ودُخانٍ، فَقالَ فی نَفسِهِ: السَّوادُ سَحَر .

الرضا عن اللّه، ابن أبى الدنیا به نقل از سعید بن مُسیَّب:

لقمان به پسرش گفت: «[بکوش تا] هیچ کار خوش آیند و ناخوش آیندى براى تو پیش نیاید، مگر این که در باطن خود، آن را خیرى براى خوش بشمارى». پسر لقمان گفت: به این سفارش تو نمى توانم عمل کنم، مگر بدانم که مطلب، همان گونه است که گفتى. لقمان گفت: «اى پسرم! همانا خداوند عز و جل پیامبرى را مبعوث کرده است. بیا تا پیش او برویم که بیان آنچه برایت گفتم، نزد اوست». پسر لقمان گفت: ما را پیش او ببر. لقمان و پسرش، هر کدام سوار بر الاغ جداگانه، به راه افتادند و هر چه زاد و توشه لازم داشتند، با خود برداشتند. روزها و شب‌ها راه رفتند تا به غارى رسیدند و خود را براى سفر به درون آن غار، مهیّا کردند. داخل غار شدند و به اندازه اى که خداوند خواسته بود، در آن راه رفتند، تا این که از غار بیرون آمدند، در حالى که روز، بالا آمده بود و گرما شدّت گرفته بود و آب و توشه تمام شده بود. الاغ‌ها ایستاندند. لقمان و پسرش پیاده شدند و الاغ‌ها را از پشت سر، به سرعت راندند. وقتى لقمان جلو را نگاه کرد، دید سیاهى و دودى، از دور پیداست. پیش خود گفت: «سیاهى، درخت است و دود هم آبادى و مردم». در حالى که در حرکت بودند، پاى پسر لقمان، روى استخوان تیزى رفت. استخوان، از کف پا فرو رفت و از بالاى آن بیرون آمد. پسر لقمان، بى هوش به زمین افتاد. لقمان، وقتى متوجّه شد که پسرش به زمین افتاده، به سویش پرید و او را به سینه اش چسباند. استخوان را با دندان هایش بیرون آورد و دستارى را که همراه داشت، پاره کرد و به پاى او پیچید. سپس به چهره پسرش نگریست. چشمانش پر از اشک شد و قطره اى از اشکش بر چهره فرزندش افتاد. پسر، متوجّه اشک پدر شد و دید که پدرش گریه مى کند. گفت: پدر جان! دارى گریه مى کنى و با این حال، مى گویى: «این براى تو خیر است»؟! چه طور این برایم خیر است، در حالى که تو مى گریى؟ در حالى که آب و غذا تمام شده و من و تو، در این جا مانده ایم؟ اگر بروى و مرا رها کنى، تا زنده اى، در غم و اندوه به سر مى برى و اگر با من بمانى، هر دو مى میریم. پس چه طور این برایم خیر باشد، در حالى که تو مى گریى؟ لقمان گفت: «گریه‌ام اى پسرم! از آن روست که من دوست دارم همه دنیایم را فداى تو بکنم ؛ من پدرم و دل پدر، نازک است. اما این که گفتى: چه طور این کار برایم خیر است؟ شاید آنچه از تو دور شده، بزرگ تر از این بلایى باشد که بدان گرفتار آمده اى و شاید آنچه بدان گرفتار شده اى، آسان تر از آن باشد که از تو دور شده است». لقمان، در این حال که با پسرش حرف مى زد، بار دیگر جلوى خود را نگاه کرد ؛ ولى آن دود و سیاهى را ندید و پیش خود گفت: «مگر آن جا چیزى ندیدیم؟ » و گفت: «حتما دیدم ؛ ولى شاید خداوند، براى آنچه دیدم، چیز تازه اى پیش آورده باشد! ». در همین فکر بود که جلوى خود را نگاه کرد. دید شخصى سوار بر اسب ابلق، به طرف او مى آید و لباس سفید و دستار سفیدى دارد که هوا را صاف و روشن مى کند. پیوسته با گوشه چشم، به او نگاه مى کرد تا این که نزدیک شد ؛ ولى از او پنهان شد. سپس فریاد زد و گفت: آیا تو لقمانى؟ گفت: «آرى». گفت: حکیم تویى؟ گفت: «چنین مى گویند، و پروردگارم مرا چنین وصف کرده است». گفت: این پسر سفیه تو، چه مى گوید؟ گفت: «اى بنده خدا! تو کیستى که من سخن تو را مى شنوم، ولى روى تو را نمى بینم؟ ». گفت: من جبرئیل هستم. مرا کسى جز فرشته مقرّب و پیامبر مرسَل نمى بیند. اگر این نبود، مرا مى دیدى. این پسر سفیه تو، چه مى گوید؟ لقمان، پیش خود گفت: «اگر تو جبرئیلى، خودت به آنچه پسرم گفته، آگاهى». جبرئیل علیه السلام گفت: من وظیفه اى نداشتم جز این که شما را حفظ کنم. با من بیایید. پروردگارم به من فرمان داد که این شهر و اطراف آن را و هر چه را در آن است، فرو برم. آن گاه، مرا خبر کردند که شما مى خواهید به این شهر بیایید. از این رو، از خدا خواستم که هر طور خود اراده مى کند، شما را از برخورد با من باز دارد. پس خداوند عز و جل شما را با آنچه پسرت بدان گرفتار شد، از برخورد با من بازداشت و اگر آن گرفتارىِ پسرت نبود، شما را هم با دیگران فرو مى بردم. سپس جبرئیل علیه السلام به پاى پسر لقمان دست کشید، او به پا خاست، و به ظرف غذا دست کشید، پر از غذا شد، و به ظرف آب دست کشید، پر از آب شد. سپس آن دو و الاغ هایشان را حمل کرد و مانند پرنده پروازشان داد تا به خانه اى رسیدند که چند شبانه روز بود از آن خارج شده بودند.

فی الدرّ المنثور: «شجر» بدل «سحر»، وهو الأنسب. یعنی این معنی مناسبتر است .


★ زنجان : مجید شجاعی ★

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۴
مجید شجاعی
۱۲
مرداد ۹۵

‍ مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی مثال خوبی زده است که یک زنی دارای پسری می‌شود و شوهرش مرحوم می‌شود ؛ پیش خودش گفته بود که وسایل نان و آب را شوهرم برایم گذارده است , با این پسر زندگی می‌کنم , وقت پیری هم او بزرگ شده است و عزیز و انیس من است.بچه شش هفت ساله شده بود.

یک روز این زن از خانه رفت بیرون , دید پسرش در میان بچه‌ها از همه ضعیف‌تر است ؛ بچه‌های کوچک‌تر از او وی را به زمین می‌زنند. این زن خیلی غصه‌دار شد. آمد فکر کرد دید این بچه بابا ندارد. پدر‌ها می‌آیند بچه‌هایشان را می‌برند و این پسر می‌بیند , فکر کرد که چه کند. یک نقاش آورد و گفت: عکس یک جوان رشید را بکشد و برای او نشان و شمشیری بگذارد. نقاش عکس را کشید. آن را قاب کرد و روی دیوار نصب نمود و پرده‌ای روی آن کشید.

فردا که بچه خواست از خانه بیرون رود گفت: می خواهی پدرت را ببینی؟گفت: بله , پرده را کم کم کنار زد , این بچه چشمش را به عکس دوخت ؛ همان طور که نگاه می کرد دید بازوی بزرگی دارد. یک تکان به بازوهایش داد , نگاهی به ابرو و صورت پدرش کرد،چهره‌اش باز شد. نگاهی به سینه او کرد و سینه را جلو داد.مادر گفت: هر وقت کسی با پدرت کشتی می گرفت , پدرت پای او را می‌گرفت و به پشت بام می‌انداخت. بعد از این او قوت و قدرت گرفت. وقتی از خانه بیرون می‌آمد بچه‌ها جرات نمی‌کردند نزدیک او بروند.

کسی که یاد ولی خدا و عزیز خدا می‌کند، قوی می‌شود ؛ شما هم غصه‌دار نباشید چون صاحب دارید. خدا و پیامبر(ص) و امام‌ها(ع) صاحب شما هستند. در پیشامدها واضطراب‌ها شکست نخورید. صاحب ما همه ما را یاد می‌کند. ما را رها نمی‌کند. انسان که یاد امام زمان(عج) کند، این طور می‌شود.

میرزا جواد آقا برای غیبت حضرت حجت(ع) این مثل را زد که مردم سرشکسته نباشند. " 

بدانند صاحبی دارند . "


منبع : کتاب طوبیای محبت – ص 108

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
مجید شجاعی