■●• آینه •●■

★★★ از نی وجود خود ، با یاد نیستان نواها سرداده ایم ... ★★★

■●• آینه •●■

★★★ از نی وجود خود ، با یاد نیستان نواها سرداده ایم ... ★★★

" سلام علیکم "

در این وبگاه سعی خواهد شد لحظات ناب گشت و گذار در کوچه باغهای عرفان ، در اختیار شما عزیزان قرار گیرد .
با ارادتی که به جناب شیخ اکبر محی الدین ابن عربی و حضرت مولانا داریم ، از بوستانشان خوشه چین خواهیم بود .

* پایدار و سر بلند و پیروز باشید *

● مجید شجاعی ●

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

۰۹
مرداد ۹۶


صبح یک روز دل انگیز بهاری ، نطفه ی شروع یک سفر جذاب و بیاد ماندنی در روح و روان نگارنده ی این سطور منعقد شد . بعد از تهیه ی مقدمات سفر و قرائت دعای رفع خطر ، بستن بار و بندیل ؛ و ساک بجای زنبیل ، ساعت حدود 10 صبح بود که ما از زنجان بیرون زدیم .

اینکه می گویم بیرون زدیم ، یعنی اینکه با یک حالت سریع و تهاجمی از شهر خارج شدیم . بخاطر عجله و شتاب معقول و غیر شیطانی ! که برای رسیدن به هدف و مقصدمان داشتیم و بخاطر دوری و بعد مسافت ، استارت آتشینی به مرکب راهوارمان و ماشین دودی باجناق زدیم و "د" برو که رفتی !

مطلوب و بارانداز ما ، روستای "تخته یورد" از روستاهای اطراف ماهنشان و در منتهی الیه محدوده ی جغرافیایی استان زنجان بود . دقیقا" مرز آذربایجان شرقی و نقطه تلاقی و اتصال این استان با استان زنجان .

وسیله سیر ما برخلاف سفر به روستای "قلعه جوق سیاه منصور" ، ماشین پژوی 405 نقره ای باجناق بنده آقای شهرت عباسی بود . ماشین خودم را که با آن به همراه خانواده از قم به زنجان آمده بودیم ، در زنجان گذاشتم که خانواده استفاده کنند .

از خروجی غربی زنجان که خارج می شوی ، مدتی باید از جاده ترانزیت قدیم استفاده کنی . البته اتوبان هم آماده شده و می توانی از آن هم بهره ببری . اما بخاطر آشنایی بیشتر و سهل الوصول بودن ، جاده قدیم را انتخاب کردیم .

روز هجدهم ( 18 ) ماه مبارک رمضان سال 1438 هجری قمری بود و ما باید برای اجرای مراسم شب نوزدهم ( 19 ) به روستا می رسیدیم .

ماشین دودی باجناق دل جاده را می شکافت و آن را می بلعید ! ماشینی که جاده را می بلعید و می خورد !!! ماشین جاده خور !!!

بعد از مدتی طی مراحل و قطع منازل بالأخره حوصله ی باجناق سر آمد و از جایی که من نمی شناختم ، وارد اتوبان شد . حالا دیگر ماشین پرواز می کرد . انگار لاستیک ها از جاده و زمین بریده بودند و ما روی هوا پرواز می کردیم . باز ماشین پرنده ی ما جاده را می خورد و ما را می برد ! بخاطر وسعت اطلاعات باجناق و نیک مشربی و خوش صحبتی ایشان ، در طول مسیر از هر دری سخن به میان آوردیم .

تحلیل کم و کیف انتخابات ریاست جمهوری و سال 1396 که تازه آن را پشت سر گذاشته بودیم و جناب آقای دکتر روحانی به عنوان منتخب مردم معرفی شده بودند و تهاجم کور دواعش غرق فواحش به حرم امام ( ره ) و مجلس شورای اسلامی ، تا توطئه های مختلف و الوان صهیونیسم و عربستان و ... موضوعاتی بودن که مورد بحث و بررسی قرار گرفتند . آخرالأمر با این آرزو که انشاالله روزی پرچم عزای سیدالشهدا ( ع ) را روی دیوار کعبه کوبیده و در مسجدالحرام زیارت عاشورا بخوانیم و نیز به امید روزی که در کاخ سیاه به ظاهر سفید ، دعای پرفیض کمیل برگزار کنیم ، وارد فاز و مقوله ی دیگری شدیم .

طبیعت سحار و چشم نواز اطراف واقعا" و حقیقتا" هوش ربا بود و جولان ذهنی فوق العاده ای در انسان ایجاد می کرد . مدتی نیز حول و حوش مناظر اطراف و روستاهایی که از آنها رد می شدیم و باجناق مثل کف دستش همه ی آنها را می شناخت و به من معرفی می کرد ، گفت و شنفت کردیم .

خلاصه بعد از مقداری طی طریق در اتوبان از محلی در نزدیکی روستای "قیطول" ، که تابلوی سد "مشمپا" در آن نصب شده بود ، وارد جاده ی دوطرفه ای شدیم که ما را به سوی مقصد می برد .کم کم و بتدریج آب و هوا نیز تغییر می کرد و در اطراف جاده ، ما شاهد شالیزارهایی بودیم که افرادی در آن مشغول زراعت و فلاحت برنج بودند . لازم به ذکر است که روستاهای آن حومه مثل "قره بوته" و "حصار" و "مشمپا" بخاطر وجود شالیزارهای برنج و محصول خوب و خوش پختی که در آنجا به عمل می آید ، بسیار معروف و مشهور هستند . اهالی زحمت کش و مهمان نواز و غریبه دوست آنجا ، برنج بسیار نفیس و ثمین و معطر و خوش پخت را به قیمت بسیار کم و نازلی به خریداران مختلف ( جزئى و کلی و سر زمین و خارج از روستا ) می فروشند . برنجی که هزاران رجحان و برتری دارد به برنج های خارجی مثل هندی و تایلندی و ...

باری ، طبیعت بسیار زیبا و دل انگیز بود . هوا بسیار معتدل و جانفزا و مملو از عطر گیاهان دارویی و گلهای وحشی و کوهی که مشام جان را بسی نیک می نواختند . در جایی بلای کوه و در کنار جاده ، شبح چیزی توجهم را جلب کرد . دقیقا" در بالای تکه سنگ های بزرگی در رأس کوه چیزی شبیه لانه بچشم می خورد و داخل آن رنگ سفیدی که به چشم می زد . نزدیک تر که شدیم ، معلوم شد که چند لک لک در آنجا بخاطر محیط و فضای مناسب لانه سازی کرده و به زندگی ساده و آرام و بی غل و غش خود مشغول بودند . بی خیال و بی اعتنا به مسائل روز و گرانی و تورم ، مشغول زاد ولد و گذران عمر خود هستند ! مقداری به حال آن موجودات زیبا و دوست داشتنی غبطه خوردیم و راهمان را کشیدیم و رفتیم .

بعد از مدتی سیر و سلوک فیزیکی ! به روستای "پری" رسیدیم . روستایی که غالبا" با اسم روستای "خیرآباد" باهم و توأم در زبان مردم ذکر و یاد می شوند .


■ فرجام نخستین بخش .

■ تحریر شد بتاریخ هشتم امرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود و شش . " زنجان " .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۱
مجید شجاعی
۰۹
آبان ۹۵
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۵
مجید شجاعی
۳۰
مرداد ۹۵

       ★★★ بنام خداوند بخشاینده و مهرورز ★★★



■■■ سفرنامه روستای قلعه جوق سیاه منصور از توابع انگوران  زنجان ■■■



ماشین پژوی 206 آبی نفتی باجناقم دل جاده را می شکافت و پیش می تاخت . جاده بسیار پر پیچ و خم و خطرناک می نمود . پستی و بلندیهای پی در پی و پیچ های متوالی رانندگی را مشکل می کرد . هر چند به راننده که پایه یک داشت ، اطمینان داشتم ، اما باز دلهره امانم را بریده بود . تردد ماشینهای سنگین که برای معدن روی انگوران کار می کردند ، نیز مزید بر علت شده بود .


اول ماه مبارک رمضان سال 1393 بود و بنده با در دست داشتن حکم تبلیغ به روستای قلعه جوق می رفتم . هنوز راه درازی در پیش داشتیم . برای اینکه کمی از هول و ولای خودم بکاهم ، نقبی به گذشته زدم .


سوار بر بال خیال به سالهای دور جبهه سفر کردم . من در اولین اعزام ، بعنوان نیروی رزمی - تبلیغی حضور داشتم . اوایل دوران طلبگی من بود و تازه میخواستم شرح لمعتین را شروع کنم . اما شور لبیک گویی به فرمان امام کار خودش را کرد و یک دفعه چشم باز کردم دیدم دارم در شهر قیدار نبی ( خدابنده ) آموزش می بینم .


بعد از حدود دو ماه آموزش که بیشتر به دوره کماندویی می مانست تا آموزش مقدماتی حضور در جبهه ، به جبهه اعزام شدیم .


نیروهای رزمی - تبلیغی ، هم تبلیغ می کردند و هم نبرد . در دوره دوم اعزام بعنوان نیروی رزمنده آنهم در واحد تخریب که تازه با گرفتن نیرو به " گردان الرعد " تغییر نام داده بود ، مشغول شدم . حالا بماند که چه اتفاقاتی برایم افتاد و چه دسته گلهایی را از دست دادیم و داغشان تا ابد در دلم تازه است ...


پس من چندان آدم بی تجربه ای نبودم !


اما در این سفر ، اضطرابی سخت دلم را می فشرد . رانندگی بی محابای باجناقم نیز این ترس و اضطراب را بیشتر می کرد .


بالاخره به سه راهی ابراهیم آباد رسیدیم . تابلویی توجهمان را جلب کرد که ادامه مسیر را نشانمان می داد . نزدیک شده بودیم .


با شماره شورای محترم تماس گرفتم . گفته شد که :《 در ورودی روستا بعد از پل خانه عالمی ساخته اند که چند موتور در جلویش پارک شده است . آنجا توقف کنید و ما در خانه عالم هستیم . 》 .


ما کم کم وارد دنیای جدیدی می شدیم .


ناگهان خود را در بهشت با صفا و رضوانی بس زیبا و دل انگیز یافتیم . روستا در میان باغات وسیع و بسیار گسترده ای محاصره شده بود . انگار روستا نگینی بود که حلقه ی سبزی بدورش کشیده باشند . مات و مبهوت از این مناظر دلفریب وارد خانه عالم شدیم .


چند نفر مشغول کار بودند . یعنی داشتند اندازه می گرفتند و موکت پهن می کردند . در زمینی حدودا 85 متر ساختمانی بسیار زیبا احداث کرده بودند . با درب ماشین رو و حیاط مناسب و باغچه ای در یک گوشه آن . وارد که شدیم ، دیدیم یک پذیرایی بزرگ و دو اطاق خواب و آشپزخانه در انتظار ماست که بنحو خوبی موکت پوش شده است . اواخر کارشان بود . شورای محترم روستا و فرمانده پایگاه و دهدار وقت محترم و خادم مسجد با ما خوش و بشی جانانه کردند .


کیف و ساکمان را در گوشه ای گذاشتیم . بعد از مدت کوتاهی باجناق خدانگهداری گفت و من بدرقه اش کردم . او سوار توسن رهوارش راهی ماهنشان شد . لازم به ذکر است که ایشان محل کارش ماهنشان و محل سکونتش زنجان می باشد . من مانده ام که چگونه و چطور او هر روز این همه راه را میکوبد و این مسیر سخت را رفت و آمد می کند . خداوند از بلیات ارضی و سماوی حفظش فرماید .


خلاصه من ماندم با افرادی که نه آنها شناختی روی من داشتند و نه بنده ایشان را می شناختم . مقداری احوالپرسی و از هر دری سخنی بمیان آوردیم و کم کم من شیفته اخلاق ساده و پاک و بی آلایش آنها شدم .


ناگهان نوای دلکش قرائت آیات وحی از بلندگوی مسجد ، نشان داد که وقت ادای فریضه ظهر نزدیک می شود .


از منزل زدیم بیرون و راهی مسجد شدیم . چه مسجد زیبا و خوبی ! چه مسجد با برکتی که همه ی ایام سال درش به همت اهالی و خادم زحمتکش آن باز باز است . اهالی هر وقت دلشان خواست با خداوند سخن ساز کنند به این مکان مقدس می آورند . نام مسجد بنام نامی سومین خورشید منظومه محمدی ( ص ) ، یعنی امام حسین علیه السلام است . و چه علاقه ی عجیبی مردم روستا به امام حسین علیه السلام دارند . در محرم و صفری که آنجا بودم با چشمان خود عمق عشق و ارادت مردم به اهل بیت رسالت علیهم السلام ، مخصوصا امام حسین علیه السلام را دیدم .


وضو ساختیم و به نماز پرداختیم . در میان دو نماز ظهر و عصر ، خادم بزرگوار مسجد با چه خلوص نیت و حضور قلبی شروع به خواندن ادعیه و تعقیبات مربوطه نمود . واقعا" در آن نماز بود که احساس کردم در خانه ی خودم هستم و بهیچوجه بعد از آن دیگر احساس غریبی نکردم .


بعد از نماز خادم اطلاع داد که افطار در منزل شورای محترم دعوت هستیم . کم کم با اهالی آشنا می شدم و با خود می اندیشیدم که حالا چه چیزی برای ارائه به این مردم شریف داری ؟! چگونه شروع کنم و از کدام مطلب سخن ساز کنم که بتوانم رسالت خود را بنحو احسن انجام داده و جواب محبتهای بی آلایش اهالی را داده باشم ؟!


بعد از آن سعی کردم مطالب تازه و بروز آماده کرده و در اختیار این قشر فهیم و نجیب قرار دهم .


روزهای گرم و داغ تابستان یکی پس از دیگری سپری می شد و من غرق در گرمای محبت روستاییان بودم .


چه مراسمات بیاد ماندنی و جذابی آنجا برگزار شد ! هرچه به پایان ماه رمضان نزدیک میشدیم ، غم غریبی دلم را درهم می فشرد ...


 آن غصه این بود که چگونه می توان از این روستای پربرکت دل کند و راهی شهر شد ؟!


شهری که پر است از انسانهایی که نمی دانم چرا برایم غریبه اند و چرا چندین چهره دارند و چرا هزار زبان در کام ؟!


چاره ای نبود و با اتمام ماه مبارک با درد و دریغی در دل با اهالی وداع کردم و راه شهر در پیش گرفتم .



★ به علت فرصت کم و ضیق مجال به همین مقدار بسنده می کنم و اگر خواستید و خوشتان آمد باز هم از خاطراتم برایتان خواهم نوشت . ★



◆ پاینده باشید و مانا ، مجید شجاعی ، زنجان ، 29 امرداد ماه خورشیدی ، ساعت 2356 ◆

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
مجید شجاعی